همان روزها بود که باز زیر لب و بلند و با فریاد به مجنون گفتم «زنده بمان!»
حمید هم آنجا بود. مجنون و در محاصره و سرخ چشم از خستگی روزها نخوابیدن، که وقتی آرامش تیری یا ترکشی ربودش، لیلی اش با لبخند بغض گفت « بهتر، حالا حمیدم می تواند کمی بخوابد.»
و همین است. از همین آتش می خواهم بگویم که به جان من و هر کس که این لبخند بغض را دیده ست افتاده است. لیلی را همیشه،من و ما و دیگران، پر آب چشم دیده ایم در فراق مجنون عاشقش. اما لیلی حمید فقط می خندید ... فقط می خندد. انگار از آرامش بخش ترین و شوخ ترین لحظه های عمرش می گوید وقتی از رفتن حمیدش برامان می گوید. حتی می خندد وقتی می گوید « گفتم بهتر.»
شرح این عشق ها را باید گفت. باید گفت هر کس که رفته است لب مرز جنگیده است، مشق عاشقی ها کرده است. اول او با خودش جنگیده است، بعد با فراق دوری از لیلی اش، بعد پا در راه عشقی دیگر گذاشته است. آن لیلی دیگر. که بهای عشقش فقط خون است.
به مجنون گفتم زنده بمان، کتاب اول
پ.ن. همون پ.ن پست قبل! نمایش در آینده!